۱۲ روز. شاید کوتاه به نظر برسد، اما برای مردمی که طعم جنگ را چشیدهاند، هر ثانیهاش باریست بر قلب، فشاری بر حافظه. جنگ ۱۲روزه، اگرچه از نظر زمانی محدود بود، اما مانند تمام جنگها، بیرحمانه، عریان و بیهشدار آمد. صدای آژیرها، نگاه مضطرب مادران، کودکان خوابزده، پدران آماده… همه چیز دوباره تکرار شد. تهران، این شهر همیشه بیدار، بار دیگر مرکز التهاب شد. و ایران، یکپارچه در شوک، در مقاومت، در دعا.
اما در میانه همان ترس و بیقراری، چیزی جان گرفت: اتحاد.
شاید سالها بود برخیها از این خاک دل کنده بودند؛ رفته بودند به امید آیندهای آرامتر. اما همین جنگ کوتاهمدت، دوباره قلبها را به سمت ایران کشاند. تلفنها زنگ خورد، پرچمها بالا رفت، اشکها از غربت ریخت و دستها به دعا بالا آمد. آنهایی که دور بودند، با دلشان باز برگشتند؛ حتی اگر با جسمشان هنوز هزاران کیلومتر فاصله داشتند. وطن صدا زد… و فرزندانش پاسخ دادند.
تهران، دوباره زخمش را نشان داد. دوباره ایستاد. مردم، دوباره ایستادند.اما اینبار ماجرای بزرگتری در جریان بود: در دل آن ترس، ما «یادمان آمد» چه گنجی داریم.
یادمان آمد که این خاک، فقط مرز جغرافیایی نیست؛ خانهی روح ماست.
یادمان آمد که این مردم، با همه گلایهها و دردها، در لحظههای سخت، دوشبهدوش هماند.
یادمان آمد که ایران، فقط تاریخ نیست؛ آینده هم هست. آیندهای که اگر از آن مراقبت نکنیم، دیگران برای ما مینویسندش.
و امروز، در آرامش نسبی پس از آن ۱۲ روز، پرسشی پیش روی ماست:
آیا باید دوباره منتظر زخم باشیم تا وطن را بهیاد بیاوریم؟
قدر این مردم را باید دانست. مردمی که حتی اگر سالها مهاجر بودند، هنوز مهاجر دل نبودهاند. قدر این خاک را باید دانست؛ خاکی که بارها سوخته، اما هر بار از نو سبز شده است.
تهران، با تمام پیچیدگیهایش، دوباره قلب تپندهی امید و استقامت شد. و ایران، دوباره ثابت کرد خانهایست که فرزندانش هر جا باشند، همیشه به آن برمیگردند؛ حتی اگر با دل، حتی اگر با اشک.
حالا وقت آن است که نه فقط در جنگ، بلکه در صلح هم کنار هم بایستیم.
برای ساختن، برای آشتی، برای قدرشناسی.
برای اینکه این خانه، همیشه خانه بماند.
نظر خود را ارسال کنید