با برداشتی آزاد از فلسفه و با کمی اغماض می توان به جامعه ای آرمانی که شاخصههای ترسیمشده در آن بیشتر غلو آمیز و تحققش هم در خارج تا اندازهای ممتنع و تنها جنبه ظهور در ذهن متفکرش را دارا است، یوتوپیا(utopia) (آرمانشهر یا مدینه فاضله) گفته میشود. البته بعضی برای این اصطلاح، نامی دیگر با عنوان” ناکجا آباد” را نیز در نظر گرفتهاند، چراکه چنین جوامعی بیشتر در قواره یک آرزوی آرمانی و در حالت پیشفرض و ذهنی یا همان سابژکتیو متصور است نه حقیقتی عینی و ابژکتیو. بهطور مثال متفکرانی چون افلاطون و ارسطو در فلسفهباستان به اینمقوله اشاره کردهاند. اما در قالباختصاصی و با نام یوتوپیا برای اولینبار توسط تامس مور(thomas more) برای توصیف یکنظام سیاسی بیعیبونقص به کاربرده شده است. خوب، تا این قسمت از یادداشت تهیه شده با زبان رسمی مطبوعاتی ارائه شد. اکنون جا دارد تا برای توصیف بهتر دغدغهای که دهه ها قبل ذهن دوستگرامی پدر بنده را به خود مشغول کرده بود با لحن محاورهای یا خودمانی به ادامه سخن بپردازیم. آن هم از این قرار که:
اسماعیل آقا از یاران گرمابه و قدیمی بابا بود. تقریبا ۹ یا ۱۰ ساله بودم که بعضی از مواقع به منزل ما میاومد. از دیپلمههای قدیم، درسخونده در رشته ادبیات و علاقهمند به مطالعه گسترده در فلسفه بود و بیشتر سخنانش رنگوبویی از چرا داشت. همها ش از ما میپرسید چرا؟تو رفیقهای بابا این یکی انصافاً سرش به تنش میارزید. همیشه کلی حرف جدید داشت.اهل کتاب و مطالعه بود. از گلستان سعدی میگفت و گاهی شعرهایی از مولوی و خیام رو با آواز میخوند. اما از نگاهش فردوسی چیز دیگه ای بود. از رستم و سهراب می گفت و گاهی اشک توی چشمهاش جمع میشد. مخصوصا وقتی به اونجایی میرسید که دیگه کار سهراب تموم شده و رستم فهمیده بود که اون جوان خوشقدوبالایی که با خنجر زخمش زده پسرشه و دیگه نوشدارو هم کاری از پیش نمیبره. وقتی به توصیف نحوه مرگ یزدگرد که یکی از تراژیکترین بخشهای شاهنامه هست، میرسید حالش تغییر میکرد و غم بیشتری تو صورتش می نشست.
اسماعیل آقا مجموعاً احساسات ظریفی داشت. بابا هم بیشتر مواقع ازش میخواست تا شاهکار فردوسی رو با آبوتاب بخونه و هرجا لازمه توضیح و تفسیرش بده. شاید بپرسید من در اون سنوسال چطور از درک و فهم این مسائل سر در میاوردم؟ حقیقتش تا این اواخر هم که بزرگتر شدم و رفتم دانشگاه و بر حسب علاقه کمی مطالعه کردم، همهچیز در اندازه یک اسم بود و داستان شیرین. بعداً بود که فهمیدم رستم کی بود. فریدون چیکار کرد. سُهراب کیه، جمشید عاقبتش چی شد و ضحاک چه بلایی سر مردم آورد و فریدون آخر سر باهاش چیکار کرد. همین و بس. اما بحثی که برای من در صحبتهای اسماعیل آقا شیرین بود و بیشتر تو ذهنم باقی موند، توضیحش درباره کلمهای بهنام یوتوپیا بود. اسماعیل آقا وقتی شروع میکرد درباره یک آرمانشهر یا ناکجا آباد توضیح بده مثالها رو خیلی ساده و خودمونی طرح میکرد. برای این که اهلخونه از توصیفش درباره یک آرمانشهر سر در بیارند میگفت: مثلا در اون ناکجا آباد، باید اینطوری باشه، اونطوری نباشه و… .
خدا رحمتش کنه. دستش از دنیا کوتاه شد. بابا هم حال و وضع خوبی نداره.اما گاه و بیگاه یادی اَزش می کنه. وقتی این خاطرات رو برای احمد پسرم که ۱۷ سالشه تعریف می کنم، از خودم می پرسم که باید چه جوری آرمانشهر اسماعیل آقا رو برای اون روشن کنم. تا این که یهفکری به ذهنم رسید و تعریف مدینه فاضله رو اینطوری به پسرم توضیح دادم. احمد جون بابا از نظر من ناکجا آباد بهطور مثال یعنی شهری که وقتی صبح از خواب بلند شدی و از در خونه بیرون رفتی روی لب اکثر مردمش لبخند ببینی و شاهد باشی که خیلی گرم با همدیگه سلامعلیک میکنند نه این که از روی ناچاری و رفع تکلیف یا به خاطر پول و مقام جلوی هم بلند می شوند و دست روی سینه می گذارند. یا وقتی وقتی داخل صف نانوایی میروی همه به نوبت هم احترام میگذارند و هیچ فردی خارج از صف لایی نمیکشه و بی نوبت نان نمیگیره. در اون شهر وقتی سر چهار راه میرسی و پشت چراغقرمز میایستی ماشین عقبی هی بوق نمیزنه و درک میکنه که هنوز چند ثانیه تا سبز شدن چراغ باقی مونده و باید صبر کنه. یا موتورهاش به عابر پیاده احترام میگذارند و هیچ وقت به خودشون اجازه نمیدهند تا از پیاده رو تردد کنند و مزاحم عابران بشند.تو این ناکجا آباد وقتی مسئولانش پستی تحویل میگیرند و تکیه به صندلی ریاست میزنند،به قولهایی که به مردم دادند عمل میکنند و همیشه خودشون رو خادم و پاسخگوی مردم میدانند نه بالاتر از اونها.در این آرمانشهر، مدیران و بالادستیها، زندگیشون خیلی با شهروندان معمولی جامعه فرقی نداره و آقازاده هاشون توی همون مدارس دولتی درس میخونند که بچههای دیگه میروند.
یا مثلا تو این ناکجا آباد، وقتی قراره آزمون بزرگی برگزار بشه که در اون سرنوشت و آینده زندگی خیلی از فارغالتحصیلهای مقطع متوسطهاش تعیین میشه، بعد از امتحان و اعلام نتایج دیگه حرفوحدیثی در نمیاد و صحبتی از این نمیشنوی که تعدادی از ما بهترون با زیر آبی رفتن برای ورود به دانشگاه های تاپش و بعضی رشتههای پر درآمد به انواع و اقسام لطایف الحیل مجهز شدند و… . احمد که این حرفهای من رو شنید گفت: بابا این ناکجا آباد واقعا ناکجا آباده. بهش لبخندی زدم و گفتم: خوب اسمش روشه ناکجا آباد یا آرمانشهر. احمد جون همونطور که آرمانشهر جایی هستش که در اون همهچیز بر وفق مراده در مقابلش مفهوم متضادی هم وجود داره که معروفه بهنام” دیستوپیا” (dystopia) یا “پاد – آرمان شهر”. دیستوپیا یا به عبارت ساده ویرانشهر، شهرهایی هستند که بیشتر در داستانهای علمی – تخیلی مطرح میشوند که در اونها ویژگیهای منفی بر مثبت، غلبه دارند و زندگی تو اون شهرها وضعیت دلخواه هیچکدوم از شهرونداش نیست و بیشتر افراد به قواعد اجتماعی پایبندی ندارند. احمد که دیگه حوصلهاش سر رفته بود. بلند شد و گفت: بابا بیخیال. دیرم شد با بچهها قرار دارم باید برم. یاد اون وقتهایی افتادم که اسماعیل آقا زمانی که حرفهاش طولانی میشد و حوصلم سر میرفت، با بهونهای آروم از مجلس سخنرانی در میرفتم و به اَخم بابا هم توجه نمی کردم. اما اسماعیل آقا می گفت: حمید آقا بگذار بره. بزرگ میشه خودش حالیش میشه. حالا بزرگ شدم و فهمیدم که یک من ماست چقدر کره داره. اما نکته جالبی رو درباره ویژگی شخصیتی افرادی مثل اسماعیل آقا در جایی خوندم که قابل توجه بود و اون هم به این مضمون که: زندگی برای آدم های احساسی، تراژدی ، و برای آدم های منطقی ، کمدی است.
نظر خود را ارسال کنید